بایگانی ماهانه: ژوئیه 2013

ارثیه ی فامیلی

 توی فامیل خرده بورژوای خورده اریستوکرات ما هیچ کس زندگی رو دوست نداشت. دوست داشتن زندگی و لذت بردن  از چیزهای پیش پا افتاده جرم بود انگار.تقریبا هر چیزی که مربوط به لذت های غزیزی می شد با اه و پیف مواجه می شد. لذت بردن از غذا  ناپسند و مکروه بود. توی مهمونی های فامیلی، هرکس زودتر سر سفره می رفت گدا گشنه و عوضی بود،تا جایی که میزبان بیچاره باید به التماس می افتاد تا غذا از دهن نیفته. مردها کم می خوردن و با بی علاقگی. یادمه  یکی از باجناق ها که اشتهای خوبی داشت و جاهای خوب مرغ رو سوا می کرد و توی بشقابش می گذاشت رو دست می گرفتند. زنهای فامیل ما، دست پخت خوب داشتن را نشونه ای از امل بودن و عقب افتادگی می دونستن و غذاهایشان در حد شکنجه آوری بی مزه  بود.تازه عروس ها غذا را می سوزوندن تا ثابت کنن کلفت مسلک نیستن، و به جاش سر سفره در مورد کرت ون گات صحبت می کردن. سکس از خوردن هم بدتر بود. حرکتی پست و حیوانی که اصلا حرفش زده نمی شد. چیزی در حد ریدن توی توالت و کشیدن سیفون که به هر حال باید انجام می شد؛ اما هرچی بی سر و صدا تر و کمتر بهتر.  عشق حالا بهتر بود اما حتی عشق هم یک جور خامی  احمقانه بود مگر با مفهوم والاتری مثل بشریت و یا علم و عرفان و این خزعبلات پیوند می خورد.

ناگفته نماند که هیچ کی توی فامیل ما هیچ گهی نشد. یعنی نه دست آورد بزرگی برای بشریت به ارمغان آوردیم و نه از میون اون تیر و طایفه ی دماغ سر بالا فیلسوف یگانه ای پا به عرصه ی وجود گذاشت. طنز روزگار این بود که تنها کسی که یه سر سوزن به ادبیات و هنر نزدیک شد همون باجناقی که رون مرغ رو سوا می کرد از آب در آمد که چند تا کتاب شعر نوشت که البته هیچ کس نخوند و هنوز توی انبار خاک می خوره. بازم گلی به گوشه ی جمالش که زندگی رو همونجوری که بود کرد. نفس کشید، خورد، کرد، رید و مرد.

ما همه شیریم

خانم ن. و آقای م. یک زوج نمونه بودن. از اون مهاجرهای خوب؛ سخت کوش و عاشق. خانم ن. زودتر کار پیدا کرد اما اقای میم چون می خواست تو رشته ی خودش فعالیت کنه مجبور شد چند تا امتحان بده که چند سالی طول کشید. تو این مدتم خانم ن. بدون هیچ منتی بار زندگی رو کشید. چند هفته پیش خانم ن. زنگ زد که همسرش امتحان ها رو قبول شده و می تونه از امروز به عنوان یه پزشک اینجا کار کنه. از خوشحالی صداش برق می زد و خیلی خوشحال بود.  راستش وقتی امروز خانم ن. دوباره زنگ زد و پای تلفن هق هق زد، فکر کردم کسی مرده. مخلص کلام این بود که با آقای میم. حرفش شده بود. خانم ن در مورد یک چیزی نظر داده بود آقای میم. بهش گفته بود خفه شو و توی کار من دخالت نکن. لابد پس فردا میخوای بیای دخالت کنی که من چه ماشینی بخرم؛ یا چه منشی ای استخدام کنم؟ یاد بگیر بشینی سر جات و تو زندگی من دخالت بیجا نکنی، اگه هم نمی تونی؛ هرری. خانم ن. باورش نشده بود. صداش می لرزید و می پرسید به نظر تو آقای میم چنین مردی بود؟ گفتم نه! واقعا هم آقای میم یکی از مودب ترین و زن دوست ترین و مبادی اداب ترین مردهایی بود که می شناختم. منتها خوب؛ اون موقع آقای میم ،  آقای دکتر میم نبود. یه مهاجر بود که داشت با کمک همسرش یک زندگی محقرانه می کرد. حالا شرایط عوض شده بود و طبیعی بود که آقای میم هم عوض بشه. در واقع دیگه مثل سابق موش نباشه و شیر باشه برای خودش و هارت و هورت کنه. خوب هر موجود زنده ای هم دچار تغییر میشه و هم به تغییر پاسخ میده. تقصیر کسی هم نیست. من فکر می کنم اگه امروز بلیطم یک میلیون دلار ببره همونجور که ممکنه ماشینم رو عوض کنم همونجور رفتارم هم  عوض میشه؛ ادمها و شرایط مزخرفی رو هم که تا به حال تحمل می کردم شاید دیگه تحمل نکنم. ممکنه یک کم از اینی که الان هستم صریح تر، صادق تر و یا در مجموع گه تر بشم. ممکنه خیلی کارهایی که از رو اجبار می کردم رو دیگه نکنم و خیلی کارهایی که نمی تونستم بکنم رو بکنم. تنها اشکالش اینه که من بلیط بخت ازمایی نمی خرم.

پسته ی ایرانی

نشستم اینجا و در حالیکه پسته می خورم ، اخبار ایران رو دنبال می کنم. پسته ها رو مادرم فرستاده.اون اوایل ازم پرسید که از ایران چی میخوام و من  گفتم فقط پسته.به نظرم چیزهای خوب ایران  در نفت و فرش و گربه و پسته خلاصه می شود. نفتش که سر سفره هاست لابد، فرش رو دوست ندارم چون به نظرم صرف هنر و رنگ و زمان برای چیزی که قراره زیر پا بیفته کار مبتذلیه ، گربه و حیوون خونگی که توی ساختمان ما قدغنه.می مونه پسته.. و راستش پسته ی ایران ، هنوز هم با اختلاف بهترینه. مخصوصا در کنار آبجو.

حالا نشستم اینجا و در حالیکه پسته می خورم ، اخبار ایران رو دنبال می کنم. مادرم هر سال، برای تولدم پسته ها را برام پست می کنه. این پسته ها نصف کره ی زمین را گشته تا به من دست رسیده. با دقت پسته می شکنم و اخبار رو دنبال می کنم. خبر بدهی دولت؛ احتمال عدم پرداخت حقوق کارمند ها؛ کمبود داروهای خاص، بالا رفتن قیمت لبنیات و تره بار و صعود دوباره دلار و شدت گرفتن تحریم های آمریکا.  یک پسته ی دیگه می شکنم. بعد قیمت پسته رو چک می کنم. چند بار صفرها رو می شمرم. با یک حساب سر انگشتی پسته ها به اندازه ی نصف حقوق بازنشستگی مادرم تمام شده. راستی این روزها چی می خورن؟ چجوری گذران می کنن؟هر بار می پرسم میگن خوبیم؛ خوبیم. اما با یک حساب سر انگشتی باید همه چیز به نحو بدی براشون سخت شده باشه. باید به مادرم بگم که من دیگه پسته نمی خوام. باید بگم از پسته متنفرم. بدم اومده. اصلا بهش الرژی دارم. آخرین پسته رو بر می دارم و پوست می کنم و مزه مزه می کنم. مزه اش این بار با شوری دلشوره و نگرانی و درد قاطی شده…یاد ایران می افتم.